یک کتاب فروش

فروشگاه کتاب آسمان
سبزوار

۱ مطلب با موضوع «خاطرات کتابفروشی» ثبت شده است

عکس امام /خاطرات کتاب فروشی(1)

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

داشتم در مغازه را می بستم که یهویی یکی جلویم را گرفت و گفت: آقا من خیلی وقته می خواستم یه انتقادی رو به شما بگم!
به صورتش که نگاه کردم اصلا طرف را نشنتاختم.


گفتم: بفرمایید در خدمتم!


گفت: چرا تو این کتابایی که می ذارید پشت ویترین هیچ وقت عکس امام خمینی نیست؟!


آشکارا جا خوردم! بعد از کمی مکث گفتم: خب بوده کتابی که در مورد امام خمینی یا اصلا تالیف خود ایشون بوده گذاشتیم پشت ویترین ولی حالا عکس امام نداشته که چیز مهمی نیست!


ادامه دادم: بعدشم این همه کتاب پشت شیشه خیلیاش جهت گیری انقلابی داره.


قانع نشد و گفت: نه باید از اون کتابها هم بیارین و باز حرف خودشو می زد که چرا مثلا این کتاب که عکس اقای بهجت داره گذاشتین ولی....


به کتابهای توی ویترین اشاره کردم و گفتم حاج آقا: خب الان این کتاب که خاطرات سردار سلیمانیه. عکس حاج قاسم هم که یار امامه رو جلدشه. این کتاب نامیرا رو هم که رهبری معرفی کرده و این کتاب دختر شینا هم که درباره انقلاب و دفاع مقدسه.


حرفم تماش شد ولی مشخص بود که قانع نشده و دوباره حرف های خودش را ادامه داد!


من هم وقتی دیدم اوضاع به این منواله با خودم گفتم تا این بنده ی خدا نرفته جایی و ما رو انجمن حجتیه ای! و ضد امام خمینی معرفی نکرده باید کوتاه بیام و قانعش کنم به ناچار گفتم چشم حاج اقا فرمایش شما درسته! راستش هفته آینده قراره یک کارتن کتاب واسم برسه که همه ش عکس امام خمینی داره. همه رو می ذارم پشت ویترین!!!


پی نوشت:

وقتی این ماجرا را برای یکی از رفقا تعریف کردم داستان زیر را در تلگرام برایم فرستاد.


700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند.پیرزنی از آنجا رد می شد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!

کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت!

چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم. فشار دهید. فشااااااااااار!!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟

بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد.

کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟

معمار گفت: نه! ولی می توان جلوی شایعه را گرفت!

اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم می گفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می گرفت. دیگر هرگز نمی شد مناره را در نظر مردم صاف کرد.

ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!

از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید !
اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد


  • حامد ..